♠دنیای این روزای من♠

چرا آدما اينجوري شدن؟ از اول اينجوري بودن يا وضعيت حالا به اين روز انداختشون؟ بعضي وقت از خودم و همه آدما متنفر ميشم. اخه شما ها كه مسلمونين مگه دروغ و غيبت گناه نيست؟ چرا گير دادين كه كي چيكار ميكنه؟  يعني خودتون كامل كامل هستين؟ ديدم افرادي رو كه خيلي مذهبي و با حجابن اما خيلي راحت غيبت ميكنن يا دروغ ميگن همين افراد وقتي به يك نفر ميرسن كه مثلا بي حجابه اول كه كلي نصيحتش ميكنن و راجب اينكه خدا ميخواد تو روز قيامت چه مدلي بسوزونتش حرف ميزنن بعدش يه جوري بهش نگاه ميكنن كه انگار خودشون پاك و درستكارن اما طرف اخر ابليسه اما به نظر من اين دو نفر تو يك رده هستند هردو دارن گناه ميكنن .

يا چرا اينقدر مردم ظاهر بين شدن؟ همه فقط به فكر اين هستند كه ظاهرشونو درست كنن حالا باطنشون هرچي بود مهم نيست. دوستم يك دوست پسري داشت كه پسره عضو فعال بسيج بود قيافش بي نهايت مثبت بود وقتي تو خيابون راه ميرفت اصلا سرشو بالا نمياورد اما وقتي دوستم يه چيزا ازش ميگفت كه كم بود شاخ در بيارم اخرشم بهش خيانت كرد و رفت با يكي ديگه دوست شد همه فكر ميكردن خيلي پسر پاك و مومنيه وقتي ازدواج كرد حتي يك نفر هم نرفت واسش تحقيق كنه (واسه اين ميدونم تحقيق نكردن چون زنشو ميشناختم) همه گول قيافشو خوردن.  چرا ظاهر آدما اينقدر مهم شده؟

چرا مردم همش ميخوان سر همو كلاه بذارن؟ مگه شماها مسلمون نيستيد؟ پس چرا آمار طلاق اينقدر زياده؟ چرا جوونا اينقدر به زندگي نا اميد شدن؟ چرا اينقدر فساد زياده؟  مثل كبك سرمونو زير برف كرديم و ادعا ميكنيم تو كشور اسلامي زندگي ميكنيم. خدا كنه زودتر امام زمان ظهور كنه.

اما نه اگه امام زمان هم بياد از كجا معلوم نكشيمش؟ از كجا معلوم ما هم مثل مردم كوفه نباشيم؟ خدايا خودت هرچي صلاح ميدوني

 

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:,ساعت 12:48 توسط ماه بانو| |

ايام عزاداري رو به همه تسليت ميگم

نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:16 توسط ماه بانو| |

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.
 
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.
 
یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.

 حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
 
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
 
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.
 

بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.
 
او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..
 
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..
 
من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.
 
این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.
 

هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید:

"رکاب بزن"

 

نوشته شده در یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:51 توسط ماه بانو| |

 

دلم خیلی گرفته نمیدونم از خودم و زندگي چی میخوام؟

میخوام خودمو بشناسم. خدارو بشناسم اما چجوری؟ باید کجا برم؟ باید بشینم با یه آدم مذهبی حرف بزنم با یک روشن فکر؟ از هردوطرف کارها و اشتباهاتی دیدم که واقعا نمیدونم باید به کدوم طرف اعتماد کنم.

از یه طرف افراد مذهبی میبینم که کارایی انجام میدن با عقل نمیخونه مثلا مرده مذهبی میره سراغ ازدواج موقت وقتی میگی چرا کلی دلیل و برهان بیخود میاره که خودشو تبرئه کنه اما وقتی به یه جوون میرسه که دوست دختر داره کلی جوون بد بختو نصیحت میکنه( حالا چه با حرف چه با کتک) که دیگه طرف این کارا نره. قرآن رو عربی بدون اشکال و با صدای قشنگ میخونه اما تاحالا یه بار هم معنیشو نخونده مگه قرآن واسه هدایت آدما نیست؟ ما هم که عرب نیستیم بفهمیم چی میگه باید معنشو بخونیم یا کلی کارای دیگه که اگه بخوام بگم خیلی پستم طولانی میشه

از یه طرف دیگه افراد روشن فکر که فقط خودشون و حقوق مادی آدما واسشون مهمه و حتی بعضیاشون اونطوری که باید خدا رو قبول ندارن حتی جدیدا مد شده هرکی اماما و پیغمبرا رو نادیده بگیره دیگه خیلی حالیشه اعتقادات افراد واسشون اهمیتی نداره

مذهبی ها خیلی سخت میگیرن روشن فکرا خیلی آسون . اما به نظر من هیچکدوم خداشناس واقعی نیستن. من میخوام خدای خودمو بشناسم اما به نظرم هیچ کدوم از این دو دسته ذات خدا رو نمیشناسن یا به قول شعری که چند تا پست قبل گذاشتم میگن :کج گشودی دست سنگت میکند/کج نهادی پای لنگت میکند یا اینکه امید واهی به بخشندگی خدایی دارن که درست حسابس خودشو قبول ندارن 

 سر یه دوراهی موندم که باید به حرف کدوم گوش بدم درحالی که عقلم نمیتونه دلایل هیچ کدوم از دو دسته رو قبول کنه

خودمم موندم که چیکار کنم دیروز تو حرم فقط از خدا خواستم که راه شناخت خودشو و اسلام واقعی رو بهم نشون بده فقط امیدوارم دعام مستجاب بشه

نوشته شده در یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:39 توسط ماه بانو| |

 

فال می فروشم


نترس


به اندازه بختم سیاه نیست

یک دانه بخر


شاید فال تو نانی


بر سر سفره خالی من باشد!

 

نوشته شده در یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:34 توسط ماه بانو| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت