♠دنیای این روزای من♠

چرا آدما اينجوري شدن؟ از اول اينجوري بودن يا وضعيت حالا به اين روز انداختشون؟ بعضي وقت از خودم و همه آدما متنفر ميشم. اخه شما ها كه مسلمونين مگه دروغ و غيبت گناه نيست؟ چرا گير دادين كه كي چيكار ميكنه؟  يعني خودتون كامل كامل هستين؟ ديدم افرادي رو كه خيلي مذهبي و با حجابن اما خيلي راحت غيبت ميكنن يا دروغ ميگن همين افراد وقتي به يك نفر ميرسن كه مثلا بي حجابه اول كه كلي نصيحتش ميكنن و راجب اينكه خدا ميخواد تو روز قيامت چه مدلي بسوزونتش حرف ميزنن بعدش يه جوري بهش نگاه ميكنن كه انگار خودشون پاك و درستكارن اما طرف اخر ابليسه اما به نظر من اين دو نفر تو يك رده هستند هردو دارن گناه ميكنن .

يا چرا اينقدر مردم ظاهر بين شدن؟ همه فقط به فكر اين هستند كه ظاهرشونو درست كنن حالا باطنشون هرچي بود مهم نيست. دوستم يك دوست پسري داشت كه پسره عضو فعال بسيج بود قيافش بي نهايت مثبت بود وقتي تو خيابون راه ميرفت اصلا سرشو بالا نمياورد اما وقتي دوستم يه چيزا ازش ميگفت كه كم بود شاخ در بيارم اخرشم بهش خيانت كرد و رفت با يكي ديگه دوست شد همه فكر ميكردن خيلي پسر پاك و مومنيه وقتي ازدواج كرد حتي يك نفر هم نرفت واسش تحقيق كنه (واسه اين ميدونم تحقيق نكردن چون زنشو ميشناختم) همه گول قيافشو خوردن.  چرا ظاهر آدما اينقدر مهم شده؟

چرا مردم همش ميخوان سر همو كلاه بذارن؟ مگه شماها مسلمون نيستيد؟ پس چرا آمار طلاق اينقدر زياده؟ چرا جوونا اينقدر به زندگي نا اميد شدن؟ چرا اينقدر فساد زياده؟  مثل كبك سرمونو زير برف كرديم و ادعا ميكنيم تو كشور اسلامي زندگي ميكنيم. خدا كنه زودتر امام زمان ظهور كنه.

اما نه اگه امام زمان هم بياد از كجا معلوم نكشيمش؟ از كجا معلوم ما هم مثل مردم كوفه نباشيم؟ خدايا خودت هرچي صلاح ميدوني

 

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:,ساعت 12:48 توسط ماه بانو| |

ايام عزاداري رو به همه تسليت ميگم

نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:16 توسط ماه بانو| |

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.
 
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.
 
یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.

 حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
 
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
 
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.
 

بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.
 
او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..
 
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..
 
من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.
 
این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.
 

هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید:

"رکاب بزن"

 

نوشته شده در یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:51 توسط ماه بانو| |

 

دلم خیلی گرفته نمیدونم از خودم و زندگي چی میخوام؟

میخوام خودمو بشناسم. خدارو بشناسم اما چجوری؟ باید کجا برم؟ باید بشینم با یه آدم مذهبی حرف بزنم با یک روشن فکر؟ از هردوطرف کارها و اشتباهاتی دیدم که واقعا نمیدونم باید به کدوم طرف اعتماد کنم.

از یه طرف افراد مذهبی میبینم که کارایی انجام میدن با عقل نمیخونه مثلا مرده مذهبی میره سراغ ازدواج موقت وقتی میگی چرا کلی دلیل و برهان بیخود میاره که خودشو تبرئه کنه اما وقتی به یه جوون میرسه که دوست دختر داره کلی جوون بد بختو نصیحت میکنه( حالا چه با حرف چه با کتک) که دیگه طرف این کارا نره. قرآن رو عربی بدون اشکال و با صدای قشنگ میخونه اما تاحالا یه بار هم معنیشو نخونده مگه قرآن واسه هدایت آدما نیست؟ ما هم که عرب نیستیم بفهمیم چی میگه باید معنشو بخونیم یا کلی کارای دیگه که اگه بخوام بگم خیلی پستم طولانی میشه

از یه طرف دیگه افراد روشن فکر که فقط خودشون و حقوق مادی آدما واسشون مهمه و حتی بعضیاشون اونطوری که باید خدا رو قبول ندارن حتی جدیدا مد شده هرکی اماما و پیغمبرا رو نادیده بگیره دیگه خیلی حالیشه اعتقادات افراد واسشون اهمیتی نداره

مذهبی ها خیلی سخت میگیرن روشن فکرا خیلی آسون . اما به نظر من هیچکدوم خداشناس واقعی نیستن. من میخوام خدای خودمو بشناسم اما به نظرم هیچ کدوم از این دو دسته ذات خدا رو نمیشناسن یا به قول شعری که چند تا پست قبل گذاشتم میگن :کج گشودی دست سنگت میکند/کج نهادی پای لنگت میکند یا اینکه امید واهی به بخشندگی خدایی دارن که درست حسابس خودشو قبول ندارن 

 سر یه دوراهی موندم که باید به حرف کدوم گوش بدم درحالی که عقلم نمیتونه دلایل هیچ کدوم از دو دسته رو قبول کنه

خودمم موندم که چیکار کنم دیروز تو حرم فقط از خدا خواستم که راه شناخت خودشو و اسلام واقعی رو بهم نشون بده فقط امیدوارم دعام مستجاب بشه

نوشته شده در یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:39 توسط ماه بانو| |

 

فال می فروشم


نترس


به اندازه بختم سیاه نیست

یک دانه بخر


شاید فال تو نانی


بر سر سفره خالی من باشد!

 

نوشته شده در یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:34 توسط ماه بانو| |

                                     لحظه های سخته تنها ماندنم

 

با تو یك دنیا قشنگی می شود

با تو حتی خوابهای تلخ من

یك بغل رویای رنگی می شود

هیچ می دانی دلم این روزها

بی تو دائم بی قراری می كند؟

عصر بغض آلود و خیس جمعه ها

در فراقت سخت زاری می كند؟

نامه های هر شبم را خوانده ای؟

نامه ای از لحظه های انتظار

از میان كوچه های تنگ دل

نامه ای از باغ سیب بی بهار

آسمان هم باز باریدن گرفت

می نوازد چنگ باران را خدا

بوی خوب خاك و عطر یاد تو

می كشد تا شهر رویایت مرا

كاش در این لحظه های تلخ درد

شانه هایت تكیه گاه گریه بود

كاش لبخند قشنگت از دلم

غصه های كهنه اش را می ربود

چشمهای خیس من در یك امید

قلب من در آرزوی وصل توست

سوخت باغ هستی ام در این خزان

خوب می دانم بهاران فصل توست

عاشقت خواهم ماند

 بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت

بی آنکه بگویم درد دل خواهم گفت بی هیچ گمانی گوش خواهم داد

 بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست

 بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد

بی هیچ حراراتی اینگونه شاید احساسم نمیرد

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 21:35 توسط ماه بانو| |

الان تو یک سایتی این مطلبو خوندم که تو قسمت طنز گذاشته بود اما به ابن مطلب نباید خندید باید گریه کرد

با سلام خدمت معلم عزيزم و عرض تشکر از زحمات بي دريغ اولياء و مربيان مدرسه که در تربيت ما بسيار زحمت ميکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان چه بوديم
اکنون قلم به دست ميگيرم و انشاي خود را آغاز ميکنم. البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگريم در ميابيم که گاو بودن فوايد زيادي دارد. من ديشب خيلي در اين مورد فکر کردم و به اين نتيجه رسيدم که مهمترين فايده ي گاو بودن اين است آدم نيست، بلکه گاو است.
بياييد يک لحظه فکر کنيم که ما گاويم. ببينيم چقدر گاو بودن فايده دارد
مثلا در مورد همين ازدواج که اين همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته و... درست ميکنند.
هيچ گاو مادري نگران ترشيده شدن گوساله اش نيست. همچنين ناراحت نيست اگر فردا پسرش زن بگيرد، عروسش پسرش را از چنگش در مي آورد. وقتي گاوي که پدر خانواده است ميخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهيزيه اش نيست.
نگران نيست که بين فاميل و همسايه آبرو دارند. مجبور نيست به خاطر اين که پول جهاز دخترش را تهيه نمايد، براي صاحبش زمين اضافه شخم بزند يا بدتر از آن پاچه خواري کند گوساله هاي ماده مجبور نيستند که با هزار دوز و کلک دل گوساله هاي نر را به دست بياورند تا به خواستگاريشان بيايند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاري آنها بروند.از طرفي هيچ گوساله ماده اي نميگويد که فعلا قصد ازدواج ندارد و ميخواهد ادامه تحصيل دهد. تازه وقتي هم که عروسي ميکنند اينهمه بيا برو،بعله
  برون، خواستگاري، مهريه، نامزدي، زير
لفظي، حنا بندان، عروسي، پاتختي، روتختي، زير تختي، ماه عسل، ماه..زهر، طلاق و طلاق کشي و... ندارند.
گاوها حيوانات نجيب و سر به زيري هستند.آنها چشمهاي سياه و درشت و خوشگلي دارند..
هيچ گاوي نگران کرايه خانه اش نيست. نگران نيست نکند از کار اخراجش کنند.
گاوها آنقدر عاقلند که ميدانند بهترين سالهاي عمرشان را نبايد پشت کنکور بگذرانند.
گاوها بخاطر چشم و همچشمي دماغشان را عمل نمي کنند. شما تا حالا ديده ايد گاوي دماغش را چسب بزند؟ شما تا حالا ديده ايد گاوي خط چشم بکشد؟
گاوها حيوانات مفيدي هستند و انگل جامعه نيستند. شما تا کنون يک گاو معتاد ديده ايد؟
گاوي ديده ايد که سر کوچه بايستد و مزاحم ناموس مردم
  شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند.
ما از شير، گوشت، پوست، حتي روده و معده ي گاو استفاده ميکنيم.
تا حالا شما گاو بيکار ديده ايد؟ آيا ديده ايد گاوي زيرآب گاو ديگري را پيش صاحبش بزند؟
تا حالا ديده ايد گاوي غيبت گاو ديگري را بکند؟
آيا تا بحال ديده ايد گاوي زنش را کتک بزند يا گاو ماده اي شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟ و مثلا بگويد از آقاي فلاني ياد بگير. آخر توهم گاوي؟! فلاني گاو است بين گاوها..
تازه گاوها نياز به ماشين ندارند تا بابت ماشين 12 ميليون پول بدهند و با هزار پارتي بازي ماشينشان را تحويل بگيرند و آخرش هم وسط جاده يه هويي ماشينشان آتش بگيرد.
هيچ گاوي آنقدر گاو نيست که قلب ديگري را بشکند.
ديده ايد گاو نري به خاطر به دست آوردن ثروت پدر گاو ماده به او بگويد: عاشقت هستم"!! سرت سر شير است و دمت دم پلنگ
ديده ايد گاو پدري دخترش را کتک بزند!؟
گاو ها در جامعه شان فقر ندارند. گاوها اختلاف طبقاتي ندارند. دخترانشان به خاطر وضع بد خانواده خود فروشي نميکنند.
آنها شرمنده زن و بچه شان نميشوند. رويشان را با سيلي سرخ نگه نميدارند. هيچ گاوي غصه ي گاوهاي ديگر را نميخورد.
هيچ گاوي غمباد نميگيرد. هيچ گاوي رشوه نميگيرد. هيچ گاوي اختلاس نميکند. هيچ گاوي آبروي ديگري را نميريزد.
هيچ گاوي خيانت نميکند. هيچ گاوي دل گاو ديگري را نميشکند. هيچ گاوي دروغ نميگويد.
اگر بخواهم در مورد فوايد گاو بودن بگويم، ديگر زنگ انشاء ميخورد و نوبت بقيه نمي شود که انشايشان را بخوانند.
اما به نظر من مهمترين فايده گاو بودن اين است که ديگر آدم نيستند...
لباس ما از گاو است، غذايمان از گاو، شير و پنير و کره و خامه و.... همه از گاو است.
ولي...
هيچ گاوي
نگفت: من
گفت :ما

 

نوشته شده در سه شنبه 3 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:47 توسط ماه بانو| |

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار 

به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم 

که غصه هایش را می شنود و 

یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد 

و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت 

و خدا لب به سخن گشود:

" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."

گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود 

و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. 

این توفان بی موقع چه بود؟

 چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود 

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. 

خدا گفت:" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. 

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. 

آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.  گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم

 و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.  

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

 

نوشته شده در یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:,ساعت 18:27 توسط ماه بانو| |

پیش از اینها فکــر میکردم خدا                                 خـانـه ای دارد کـنــــــار ابـــرهــــا

مثل قصــرپادشـــاه قصـــــه ها                                 خشتی از الـماس خشــــــــتی از طلا

پایه های برجش از عـاج وبلور                                 بر سـر تختـی نشســتـه با غـــــرور

ماه بــرق کوچکـــــی از تاج او                                 هر ستــاره  ,  پولکی از تــــــاج او

اطلــــس پیراهـــن او, آســــمان                                 نـقـش روی دامـن او , کـهـکشــــان

رعد و برق شب, طنین خنده اش                               سیل و طوفان , نعـــره توفــــنده اش

دکمه پــــــــــــــیراهن او آفتـاب                                 بــرق تیـغ خـنجــــر او مـاهــــتــاب

هیچ کس از جای او آگـاه نیست                                 هیچکس را در حضورش راه نیست

بیش از اینها خاطرم دلـگیر بود                                 از خـدا در ذهنم این تصویـــــر بود

ان خدا بی رحـم بود و خشمگین                                خانه اش در آسـمان,دور از زمیـــن

بود , امـا در میـــــــــان ما نبود                                 مهـربــان و ســاده و زیبــا نـبـــــود

در دل او دوستـی جایــی نداشت                                مهـربـانی هـیــچ معـنـایـی نـداشـــت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا                              از زمــین , از آســمان , از ابـــرها

زود میگفتند: ایــن کـار خــداست                                پـرس و جو از کار کاری خـطاست

هرچه میپرسی جوابش آتش است                                آب اگر خوردی,عذابـش اتـش است

تا ببــندی چشـــــم, کورت میکند                                 تا شـدی نـزدیـک , دورت می کنــد

کج گشودی دست , سنگت میکند                                 کـج نهــادی پـای , لنـگـت می کنــد

با همین قصه دلـــــم مشغول بود                                 خوابهـایـم, خـواب دیو و غول بــود

خواب میدیــدم که غرق آتشــــم                                  در دهــــــان اژدهــای ســـر کـشـــم

محو میشد نعره هایم , بی صدا                                   در طــــنین خـنـده ی خـــشم خــــدا

نیت من در نمـــــاز و در دعـــا                                  ترس بود و وحشت از خشم خـــــدا

هرچه میکردم همه از ترس بود                                 مثـل از بـر کـردن یـک درس بـــود

مثل تمریـــن حساب و هندســــه                                 مثـل تـنبیـه مدیــــــــــر مدرســــــــه

تلخ , مثل خنده ای بــی حوصله                                  سخـت , مثـل حــــل صدها مسئلـــه

مثل تکـلیف ریاضـی سخت بـود                                 مثل صرف فعل ماضی سخت بـــود

تا که یک شب دست در دست پدر                               راه افتــــــادم به قـصــد یک سـفــــر

در میــان راه , در یک روســـتا                                 خـــانه ای دیــدم , خــوب و آشنــــا

زود پرسیدم : پدر اینجا کجاست؟                                گفت: اینـجا خــانه ی خوب خــداست

گفت:اینجا میشود یک لحظه ماند                                 گوشه ای خلوت نمازی ساده خـواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد                               با دل خود , گـفتگویــی تازه کـــرد

گفتمش, پس ان خدای خشمگـین                                  خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟

گفت: آری , خانه او بـی ریاست                                  فرشهایـــش از گـلیـم و بـوریـاست

مهربتان و سـاده و بی کینه است                                  مثـل نوری در دل ایینــــه اســـــت

عادت او نیست خشـم و دشـــمنی                                  نام او نــــور و نشانــــش روشــنی

خشم نامی از نشا نی های اوست                                 حالتــی از مهربانــی های اوســــت

قهر او از آشتی شیرین تـر است                                  مثل قــهـر مهربــان مــــــادر است

دوستی را دوست معـنی می دهد                                  قـهـر هـم با دوست معـنــی می دهد

هیچ کس با دشمن خود,قهر نیست                                قـهـری او هم نشان از دوستی است

تازه فهــمیدم خدایـم این خــداست                                 ایـــــن خــــدای مهربـــان و آشناست

دوستی از من به من نزدیـک تـر                                 از رگ گــردن به مـن نزدیـک تـــر

ان خدای پیش از این را باد بـرد                                  نـــــام او را هـم دلــــم از یـاد بـــرد

آن خـدا مثـل خـیال و خـواب بود                                  چون حـبابــی , نـقـش روی اب بود

میتوانم بعد از این , با ایـن خــدا                                  دوست باشم , دوست, پاک و بی ریا

میتوان با این خــدا پــرواز کـرد                                  سـفـــره دل را بــرایــش بـاز کــــرد

می توان با او صمیمی حرف زد                                  مثــــــل یـاران قـدیـمـی حـــرف زد

میتوان تصنیفی از پرواز خـواند                                   با الفبـــای سکوت آواز خـوانــــــــد

میتوان درباره ی هر چـیز گـفت                                  میتوان شعــــری خیال انگیــز گفــت


 

 

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 18:56 توسط ماه بانو| |

دلم خیلی واسه بچگیام تنگ شده. کوچیک که بودم همش میگفتم خدایا یعنی میشه من 20 سالم بشه زود بزرگ بشم؟ خدایا چرا آرزومو براورده کردی؟ سالها چقدر زود میگذره . حالا دوباره میخوام ارزو کنم .خدایا میشه من 10 سالم بشه؟  ایکاش میشد

هر روز بیشتر از اینکه وارد دنیای آدم بزرگا شدم دلم میگیره چرا فکر میکردم دنیای خوبیه؟ هر روز دارم از خدا بیشتر فاصله میگیرم میترسم اگه اینجوری پیش بره تا چند وقت دیگه منم مثل بقیه از خدا فقط اسمشو یادم بمونه و حضورشو توی زندگیم فراموش کنم . میترسم از اینکه دیگه دلم براش تنگ نشه, از اینکه دیگه فراموش کنم باهاش درد دل کنم , از اینکه خدا رو فقط وقتی یادم بمونه که یه کوه مشکلات ریخته رو سرم. خدایا نمیخوام فقط حلال مشکلاتم باشی میخوام تکیه گاهم باشی اخه من هیچ تکیه گاهی ندارم فقط دلم به تو خوشه اگه تو هم تنهام بذاری دیگه امیدی ندارم به دنیا

نمیخوام بزرگ بشم و هر روز از دنیای خوبی ها فاصله بگیرم. ایکاش دنیا متوقف میشد من این دنیا رو بدون تو نمیخوام هرروز داره یادت کمرنگ تر میشه انگار آدما فراموش کردن خدایی هم اون بالا وجود داره که تو دنیا بیشتر از همه دوسشون داره.

هزار تا سوال بی جواب تو ذهنمه که از هیچکی نمیتونم بپرسم ایکاش تو همون دنیای بچگی باقی بودم و تنها فکر و ذهنم پیش عروسک هام و بازی کردن بود

خدایا هیچوقت فراموشم نکن

 

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 17:49 توسط ماه بانو| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت